از بزرگسالی استعفا می دهم...
من میخواهم رسما از بزرگسالی استعفا دهم و مسوولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول کنم... ▪ میخواهم به یک ساندویچفروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. ▪ میخواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون میتوانم آن را بخورم! ▪ میخواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم. ▪ میخواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. ▪ میخواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد میگرفتم، وقتی نمیدانستم که چه چیزهایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمیدادم. ▪ میخواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. ▪ میخواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگیهای دنیا بیخبر باشم. ▪ میخواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحتکننده، صورتحساب، جریمه و ... ▪ میخواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبتآمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و ...