LIMITLESS

the secret of success is constancy to purpose

LIMITLESS

the secret of success is constancy to purpose

LIMITLESS

همانا به یاریِ اراده، باید از شر تفکر فانی رها شد.. «استیو تولتز»

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها

۴۹ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است


بیوگرافی پریسا تبریز، بانوی ایرانی-لهستانی در راس تیم کروم گوگل

پریسا تبریز یکی از مدیران ارشد گوگل است که اکثر فعالیت‌های خود را به امنیت اختصاص داده و ملقب به شاهزاده امنیت گوگل است.

پریسا تبریز (Parisa Tabriz) متخصص امنیت کامپیوتر و شهروند ایرانی-لهستانی-آمریکایی ایالات متحده‌ی آمریکا است. او در گوگل به‌عنوان مدیر مهندسی مشغول به کار بوده و اکنون نیز مدیر بخش مرورگر کروم است. لقبشاهزاده‌ امنیت به‌خاطر مهارت‌ها و تخصص تبریز، برازنده‌ی او است. این متخصص ایرانی آمریکایی در سال ۲۰۱۲ در لیست برترین افراد زیر ۳۰ سال مجله‌ی فوربز در صنعت فناوری و در کنار بزرگانی همچون مارک زاکربرگ قرار گرفت.

تبریز در بخش معرفی خود در پروفایل لینکدین و دیگر شبکه‌های اجتماعی، از عبارت Browser Boss برای معرفی موقعیت شغلی خود در گوگل استفاده می‌کند. او که ابتدا به‌عنوان کارآموز به گوگل آمده بود، مدتی را نیز در استارتاپ USDS به‌منظور مشاوره‌ی امنیتی به دولت آمریکا فعالیت کرده است. تبریز در حال حاضر علاوه بر مدیریت تیم کروم و نظارت بر روند توسعه‌ی ویژگی‌های جدید این مرورگر، فعالیت‌های امنیتی قبلی خود را نیز ادامه می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۲۳
Sama

بازیگران: Jean-Louis TrintignantEmmanuelle Riva ,Isabelle Huppert

خلاصه داستان :

یک زوج سالخورده که سابقا استاد موسیقی بوده اند از دیدن گذشته و زندگی خود لذت می برند. اما سکته ای که باعث از کار افتادن دست یکی از آنها و پیامد آن، جنون می شود، باعث می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/220px-Amour-poster-french.jpg

منتقد: پیتر برادشاو - گاردین (امتیاز 10 از10)-------

آخرین فیلم «میشائیل هانکه/Michael Haneke» که در جشنواره ی کن به نمایش درآمد، تمامی آنچه از او انتظار می رفت و چه بسا چیزی بیش از آن را برآورده می کند. این فیلم یک درام تکان دهنده، هراس انگیز و مصالحه ناپذیر است که ترکیبی فوق العاده از صمیمیت و هوش و فراست کارگردان را به نمایش می گذارد. سؤالی که فیلم «عشق/Amour» مطرح می کند، به بیان شاعر بزرگ فیلیپ لارکین*، این است که کدام میل و اراده در وجود ما تا انتهای عمرمان باقی می ماند و هر چه به پایان زندگی مان نزدیکتر می شویم، واژه ی اراده و میل با کدام معنا و مفهوم حقیقی سر و کار پیدا می کند. هانکه فیلم خود را با یک سکانس فلش فوروارد (گذر به آینده) آغاز می کند که ذهن ما را تحت تأثیر قرار می دهد و درونمایه ی اصلی رو به مرگ و یادگاری وار و در حال انهدام آن را در خاطر ما جای نشین می کند، به طوری که واکنش های ذهن ما نسبت به هر آنچه پس از آن بر روی پرده می آید را در اختیار می گیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/Screen%20Shot%202012-11-17%20at%202.23.14%20PM.jpegهنرنمایی «ژان لویی ترینتینان/ Jean-Louis Trintignant» و «امانوئل ریوا/ Emmanuelle Riva» در نقش گئورگ و آنه، دو استاد موسیقی بازنشسته که در دهه ی هشتاد عمر خود به سرمی برند، بی نظیر و نفس گیر است. آن دو در یک آپارتمان شیک و بسیار مرتب در دل پاریس زندگی می کنند  و پیانوی درجه یک جدیدی در خانه دارند. آنها خوشبخت، احساساتی، دوست داشتنی، فعال و قانع هستند. آنها را می بینیم که در اجرای یکی از شاگردان سابق آنه شرکت می کنند و از موفقیت او بسیار خوشحال اند. اما یک روز، آنه دچار حملات دردی می شود که یکی از دست هایش را فلج و نواختن پیانو را برای او غیر ممکن می کنند، و این امر با ظهور جنون پیشرفته ای در او همراه می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/Screen%20Shot%202012-11-17%20at%202.23.23%20PM.jpegتیرگی و در هم فرو رفتگی چهره ی ترینتینان تنها به دلیل نگرانی های سن بالا نیست بلکه ترس و وحشت نیز آن را در خود گرفته است، شخصی که دوست داشت و دوست دارد کم کم جلوی چشمانش محو می شود. همینطور که زندگی آنه رو به زوال می رود، هویت او نیز چنین می شود: نکند خود عشق شان هم دارد بی مصرف و تاریخ گذشته می شود؟ این فیلم من را به یاد یکی از گفته های مارسل پروست می اندازد که می گفت پایان زندگی چیز رمز آلودی ست شبیه به هنرپیشه گانی که مجبورند نقشی را که مدت ها بازی کرده اند و بخشی از شخصیت شان شده است، ترک گویند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/Screen%20Shot%202012-11-17%20at%202.23.42%20PM.jpegگئورگ که به آنه ی وحشت زده قول داده هرگز او را در خانه ی سالمندان یا بیمارستان بستری نمی کند، برای مراقبت از او در منزل تحت فشار روزافزون و دشواری قرار می گیرد. این موضوع به نوبه ی خود به رابطه ی دور و سرد او با دختر بالغ و موسیقی دانش اوا (ایزابل هوپر/Isabelle Huppert) و همسر جدیدش جف (ویلیام شیمل/(William Shimell - که آنه هرگز به آداب و رسوم بریتانیایی اش ارجی ننهاده - رنگ و لعابی تازه می بخشد.

شاید دلهره آور ترین بخش های فیلم اشارات اولیه و کوچکی باشند که از وجود مشکلی سخن می گویند. آنه نیمه ی شب بیدار می شود و به سقف خیره می شود و بعد به گئورگ که پریشان شده اطمینان می دهد مشکلی پیش نیامده است. صبح روز بعد هنگام صبحانه مانند یک مجسمه بی حر کت می شود و چهره ی زیبا و ملایمش مانند یک نقاب مرگ متین و ساکن می شود. وقتی آنه یک دقیقه بعد به هوش می آید و اصلاً نمی داند چرا گئورگ یک مرتبه این همه عصبی و پریشان شده است، امانوئل ریوا با مهارت فراوان اندیشه ی ناگهانی و غیرقابل بیان خود را منتقل می کند: یعنی شوهرم دارد عقلش را از دست می دهد؟ هنگام تماشای این سکانس یاد صحنه ی دردناکی در یکی از فیلم های پیشین هانکه به نام «قاره ی هفتم/ Seventh Continent » افتادم که در آن دختربچه ای به صورتی رمزآلود و ناگهانی بیان می کند که نابیناست.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/Screen%20Shot%202012-11-17%20at%202.23.04%20PM.jpegهانکه نشان می دهد که چطور در چنین شرایطی، خانه و خانواده تبدیل به مکانی محاصره و مسدود شده می گردد و زندگی و نگرانی های افراد بیرونی - دوستان و یا حتی اقوام درجه یک - هیچ جایی در میان اعضای داخل خانه ندارند و تقریباً بی معنا جلوه می کنند. شاگرد فوق العاده ی آنها الکساندر (ایفا شده توسط Alexandre Tharaud نوازنده ی موسیقی) با خوش نیتی به دیدن آنها می رود اما مورد قضاوت اشتباه قرار می گیرد و تنها موفق می شود به آنه با تأکید بیشتری بفهماند که سلامتی، موقعیت و توانایی نوازندگی خود را از دست داده است. گئورگ با شهامت و شوخ طبعی به موقع در هنر جدید و طاقت فرسای خود یعنی بلند کردن و نشاندن آنه بر روی صندلی چرخدار و صندلی توالت مهارت پیدا می کند. تا زمانی که آنه هنوز سالم است، شوخ طبعی و ملایمت رابطه ی آنها به راستی تکان دهنده است. او خاطراتی از گذشته را برای آنه تعریف می کند، مثل غم مضحک شرکت در مراسم خاکسپاری یکی از دوستانشان که در آن ترانه ی «دیروز/Yesterday» از گروه «بیتلز» نواخته شده بود. شاید باید قدر شناس می بود که به جای آن ترانه «تنها چیزی که به آن احتیاج داری عشق است/ All You Need Is Love» را ننواخته بودند. اما گرمای وجود آنه کم کم فروکش می کند و او هر لحظه بیشتر در مغاک فرو می رود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Amour/Screen%20Shot%202012-11-17%20at%202.23.32%20PM.jpegدر فیلم «معلم پیانو/ Piano Teacher » ساخته ی هانکه، نظم سختگیرانه ی پیانو و همچنین موسیقی به عنوان چیزی ظالمانه و قدرتی برای اطاعت مورد سؤال قرار گرفتند. اینجا موسیقی نماد چیز دیگری ست، چیزی که کمتر وهم آلود و مقابله پذیر، اما شاید در همان بی قرار کننده است. گئورگ و آنه به هیچ باور مذهبی ندارند و شاید توقع می رفته که موسیقی و زندگی فرهنگی سطح بالای آنها برای شان نوعی تسکین دنیوی و مادی گرایانه فراهم کند. اما آیا این چنین است؟

شاید این ها به سادگی خود چیز دیگری برای از دست دادن باشند، توانایی نواختن موسیقی و تحسین موسیقی با از بین رفتن قوه های جسمی از بین می روند. گئورگ و رانه به صورت بنیادی به یکدیگر وابسته اند.

این فیلم نمونه ای ست از فیلمسازی در اوج هشیاری و بصیرت. آوازه ی مهارت و برتری هانکه مانند صدای سازی زهی در سراسر جشنواره ی کن منعکس شده است.

اختصاصی نقد فارسی

مترجم: الهام بای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۴
Sama

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
 بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد
شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
 آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
 و کسی که دوست می دارد
 و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی
باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
 که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
 گوش کن
 به صدای دوردست من
 در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های
دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
 گفتگو کن
و بیاد آور
مرا در بوسه اندهگین او
 بر خطوط مهربان زیر چشمانت
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۵
Sama

بوی جان می آید اینک از نفس های بهار…







سلام به سال 1395
ایشالا سال خوبی رو با تلاش بیشتر و کنار گذاشتن تنبلی خلق کنیم 
و متعهد تر و مسولیت پذیر تر باشیم.الهی امین 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۳
Sama

مسیری اشتباه ،

مقصدی دائمی را نمی سازد.

همیشه می توانی تغییر مسیردهی.

هیچ وقت به کسی اجازه نده بهت بگوید برای همیشه گم شده ای.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۲
Sama

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. ۸۰ پیرمرد و ۸۰ پیرزن را انتخاب کردند. یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با ۴۰ سال پیش ساختند.غذاهای ۴۰ سال پیش در این شهرک پخته می شد. خط روی شیشه های مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فیلم های قدیمی، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش می شد را مطابق با ۴۰ سال قبل ساختند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۸
Sama

سلام دوستان من... در اطرافتان چند نفر را می‌شناسید که جایگاه‌شان را در زندگی بیشتر تحت تاثیر شرایط  و بخت و اقبال می‌دانند؟

مسلما چنین افرادی کم نیستند. آن‌ها توانایی بزرگی را که در درونشان نهفته است نادیده می‌گیرند. این که لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌شان را خودشان انتخاب می‌کنند؛ نه شرایط... و نه سرنوشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Sama

من می‌خواهم رسما از بزرگسالی استعفا ‌دهم و مسوولیت‌های یک کودک هشت ساله را قبول کنم... ▪ می‌خواهم به یک ساندویچ‌فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. ▪ می‌خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می‌توانم آن را بخورم! ▪ می‌خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم. ▪ می‌خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. ▪ می‌خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگ‌ها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می‌گرفتم، وقتی نمی‌دانستم که چه چیزهایی نمی‌دانم و هیچ اهمیتی هم نمی‌دادم. ▪ می‌خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. ▪ می‌خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می‌خواهم که از پیچیدگی‌های دنیا بی‌خبر باشم. ▪ می‌خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی‌خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت‌کننده، صورت‌حساب، جریمه و ... ▪ می‌خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت‌آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
Sama

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: "به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟"

شاگردان جواب دادند: "۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم"

استاد گفت: "من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟"

شاگردان گفتند: "هیچ اتفاقی نمی‌افتد."

استاد پرسید: "خوب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟"

یکی از شاگردان گفت: "دست‌تان کم کم درد می‌گیرد."

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: "دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید..."

و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: "خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟"

شاگردان جواب دادند: "نه" پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آن‌ها گفت: "لیوان را زمین بگذارید..."

استاد گفت: "دقیقا... مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آن‌ها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی‌تری به آن‌ها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آن‌ها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۳
Sama

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛ از او پرسید: "تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟"

سرباز دستپاچه جواب داد: "قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!"

لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: "این سرباز چرا این جاست؟"

افسر گفت: "قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!"

مادر لویی او را صدازد و گفت: "من علت را می‌دانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!" و از آن روز ۴۱ سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند! فلسفه‌ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!

روزانه چه کارهای بیهوده‌ای را انجام می‌دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟ آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۴
Sama